غمی نشسته به جانَم، به بند بندِ نهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم
و التیامِ دلم اوست؛ رفیق و پایه و هَم دوست
همان که مایه یِ این تَن، زِ بند بندِ تَنِ اوست
و من در این قفسِ تنگ، در این زمانه یِ صد رنگ
در این سَرایِ پلیدی که خویش زد به تَنَم چنگ
غریب و خسته و زارَم،
بدونِ سایه یِ مِهرَش،
شکسته شد پَر و بالَم
پدر؛
خدایِ زمین بود، تمامِ جان و جهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم.